سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طراوت باران
وای ، باران باران ؛ شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

غریب بقیع


[ سه شنبه 92/10/10 ] [ 5:26 صبح ] [ اکبر زارع ]

وعده پوچ

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می‌داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت:

 چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الآن داخل قصر می‌روم و می‌گویم یکی از لباس‌های گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه

 تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرما زده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که کنارش با خطی ناخوانا

 نوشته بود: ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می‌کردم اما وعده‌ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد...


[ دوشنبه 92/10/9 ] [ 5:32 عصر ] [ اکبر زارع ]
<      1   2   3      
درباره وبلاگ

برچسب‌ها وب
امکانات وب