طراوت باران وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
| ||
شیدای مشتاق شهادت را چه به آسودن و دلسپردن در سرای سنگی؟ مَحرمان حریم حرم نور را چه به ماندن در سیاهچاله روزگار و جان سپردن در بستر؟ خاکی و پاک بودی در این زمانه سراسر فریب و ریا و رنگ، تا رهیافته راه وصل گشتی و بر زورقی مملوّ از بال ملائک نشستی، لیاقت حضور یافتی در پیشگاه پرشکوه کشتگان عشق و زندگان ابدی تاریخ. خستگی نه آن خصلت و حسّ، که واژهای بود غریبه و ناآشنا برای تو، در همیشه حیات پر از شور و شعور و شرارهات. و خوشا چون تو بودن در سیاهی و سردی زمانه که سوختی؛ آرام و گمنام و در برابر دیدگان پرحسرت مشتاقان پرواز به کهکشان قرب حق، نور امید افشاندی؛ با غزلواره وصال شهیدانهات.
فصلنامه «فرهنگ پویا» [ یکشنبه 92/1/25 ] [ 9:14 عصر ] [ اکبر زارع ]
یاد دارم در غروبی سرد سرد میگذشت از کوچه ی ما دوره گرد داد میزد:کهنه قالی میخرم دسته دوم،جنس عالی میخرم کاسه و ظرف سفالی میخرم گر نداری کوزه خالی میخرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید بغضش شکست اول ماه است و نان در سفره نیست ای خدا شکرت،ولی این زندگیست؟ بوی نان تازه،هوشش برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت: آقا سفره خالی میخرید؟
[ شنبه 92/1/24 ] [ 12:15 صبح ] [ اکبر زارع ]
پا به پای کودکی هایم بیا
[ شنبه 92/1/24 ] [ 12:0 صبح ] [ اکبر زارع ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |