سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طراوت باران
وای ، باران باران ؛ شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

مرحوم حسین پناهی

صفر را بستند

تا ما به بیرون زنگ نزنیم

از شما چه پنهان

ما از درون زنگ زدیم  !


*****

لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند

ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند...


*******

می دانی ؟

از افسانه های قدیم ،

چیزهایی در ذهنم سایه وار درگذر است !

کودک ،

خرگوش ،

پروانه ....

و من چقدر دلم می خواهد ،

همه داستان های پروانه ها را بدانم

که بی نهایت بار

در نامه ها و شعر ها

در شعله ها سوختند

تا سند ِ سوختن نویسنده شان باشند !

پروانه ها !

آخ !

تصور کن !

آن ها در اندیشه ی چیزی مبهم ،

که انعکاس لرزانی از حس ِ ترس ُ امید را

در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند ،

به گـُل ها نزدیک می شوند !

یادم می آید !

روزگاری ساده لوحانه ،

صحرا به صحرا

و بهار به بهار

دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم !


 

 

 


[ پنج شنبه 92/10/26 ] [ 10:28 عصر ] [ اکبر زارع ]
درباره وبلاگ

برچسب‌ها وب
امکانات وب