طراوت باران وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
| ||
صفر را بستند ***** لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند ******* می دانی ؟ از افسانه های قدیم ، چیزهایی در ذهنم سایه وار درگذر است ! کودک ، خرگوش ، پروانه .... و من چقدر دلم می خواهد ، همه داستان های پروانه ها را بدانم که بی نهایت بار در نامه ها و شعر ها در شعله ها سوختند تا سند ِ سوختن نویسنده شان باشند ! پروانه ها ! آخ ! تصور کن ! آن ها در اندیشه ی چیزی مبهم ، که انعکاس لرزانی از حس ِ ترس ُ امید را در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند ، به گـُل ها نزدیک می شوند ! یادم می آید ! روزگاری ساده لوحانه ، صحرا به صحرا و بهار به بهار دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم !
[ پنج شنبه 92/10/26 ] [ 10:28 عصر ] [ اکبر زارع ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |