طراوت باران وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
| ||
((خدایا کمکم کن )) داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد، همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد: ای خدا نجاتم بده!- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟- البته که باور دارم. گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. و شما؟ [ شنبه 94/8/16 ] [ 9:14 عصر ] [ اکبر زارع ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |