طراوت باران وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
| ||
تو به من خندیدی و نمیدانستی من به چه دلهره ای از باغچه ی همسایه سیب را دزدیم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلوده به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سال هاست که در گوش من آرام، آرام خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم و اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا
خانه ی کوچک ما سیب نداشت.
حمید مصدق [ یکشنبه 95/4/20 ] [ 7:54 عصر ] [ اکبر زارع ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |