طراوت باران وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
| ||
صفر را بستند ***** لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند ******* می دانی ؟ از افسانه های قدیم ، چیزهایی در ذهنم سایه وار درگذر است ! کودک ، خرگوش ، پروانه .... و من چقدر دلم می خواهد ، همه داستان های پروانه ها را بدانم که بی نهایت بار در نامه ها و شعر ها در شعله ها سوختند تا سند ِ سوختن نویسنده شان باشند ! پروانه ها ! آخ ! تصور کن ! آن ها در اندیشه ی چیزی مبهم ، که انعکاس لرزانی از حس ِ ترس ُ امید را در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند ، به گـُل ها نزدیک می شوند ! یادم می آید ! روزگاری ساده لوحانه ، صحرا به صحرا و بهار به بهار دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم !
[ پنج شنبه 92/10/26 ] [ 10:28 عصر ] [ اکبر زارع ]
روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود
و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد
مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی
مجنون به خود آمد و گفت : من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم
تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت
فاصله انداختم [ دوشنبه 92/10/23 ] [ 9:57 عصر ] [ اکبر زارع ]
آرزو کاش بر ساحل رودی خاموش عطر مرموز گیاهی بودم چو بر آنجا گذرت می افتاد بسراپای تو لب می سودم کاش چون نای شبان می خواندم بنوای دل دیوانه تو خفته بر هودج مواج نسیم می گذشتم ز در خانه تو ... کاش چون یاد دل انگیز زنی می خزیدم به دلت پر تشویش ناگهان چشم ترا می دیدم خیره بر جلوه زیبائی خویش کاش در بستر تنهائی تو پیکرم شمع گنه می افروخت ریشه زهد تو و حسرت من زین گنه کاری شیرین می سوخت [ یکشنبه 92/10/22 ] [ 10:28 عصر ] [ اکبر زارع ]
رؤیا
با امیدی گرم و شادی بخش با نگاهی مست و رؤیائی دخترک افسانه می خواند نیمه شب در کنج تنهائی:
بی گمان روزی ز راهی دور می رسد شهزاده ای مغرور می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر ضربه سم ستور بادپیمایش
می درخشد شعله خورشید بر فراز تاج زیبایش تار و پود جامه اش از زر سینه اش پنهان به زیر رشته هائی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سوئی باد ... پرهای کلاهش را یا بر آن پیشانی روشن حلقه موی سیاهش را
مردمان در گوش هم آهسته می گویند، «آه . . . او با این غرور و شوکت و نیرو» «در جهان یکتاست» «بی گمان شهزاده ای والاست»
دختران سر می کشند از پشت روزن ها گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار سینه ها لرزان و پرغوغا در طپش از شوق یک پندار
«شاید او خواهان من باشد.»
لیک گوئی دیده شهزاده زیبا دیده مشتاق آنان را نمی بیند او از این گلزار عطرآگین برگ سبزی هم نمی چیند
همچنان آرام و بی تشویش می رود شادان براه خویش می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر ضربه سم ستور بادپیمایش
مقصد او خانه دلدار زیبایش مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند «کیست پس این دختر خوشبخت؟»
ناگهان در خانه می پیچد صدای در سوی در گوئی ز شادی می گشایم پر اوست . . . آری . . . اوست
«آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤیائی نیمه شب ها خواب می دیدم که می آئی.»
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد با نگاهی گرم و شوق آلود بر نگاهم راه می بندد
«ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبائی ای نگاهت باده ئی در جام مینائی آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرائی ره بسی دور است لیک در پایان این ره . . . قصر پر نور است.»
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش می خزم در سایه آن سینه و آغوش می شوم مدهوش.
باز هم آرام و بی تشویش می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر ضربه سم ستور بادپیمایش می درخشد شعله خورشید برفراز تاج زیبایش.
می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت. مردمان با دیده حیران زیر لب آهسته می گویند «دختر خوشبخت! . . .»
فروغ فرخزاد [ یکشنبه 92/10/22 ] [ 10:21 عصر ] [ اکبر زارع ]
منم کـوروش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه توانمند، شاه بابِـل، شاه سومر و اَکَد، شاه چهار گوشه جهان. پسر کمبوجیه، شاه بزرگ … نوه کورش، شاه بزرگ … نبیره چیشپیش، شاه بزرگ … آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم، همه مردم گامهای مرا با شادمانی پذیرفتند. در بارگاه پادشاهان بابِـل بر تخت شهریاری نشستم. مردوک خدای بزرگ دلهای پاک مردم بابـل را متوجه من کرد … زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم. ارتش بزرگ من به صلح و آرامی وارد بابل شد. نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید. وضع داخلی بابل و جایگاههای مقدسش قلب مرا تکان داد … من برای صلح کوشیدم. من بردهداری را برانداختم، به بدبختی آنان پایان بخشیدم. فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را نیازارند. فرمان دادم که هیچکس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند. مَـردوک خدای بزرگ از کردار من خشنود شد … او برکت و مهربانیاش را ارزانی داشت. ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم … من همه شهرهایی را که ویران شده بود از نو ساختم. فرمان دادم تمام نیایشگاههایی که بسته شده بودند را بگشایند. همه خدایان این نیایشگاهها را به جاهای خود بازگرداندم. همه مردمانی که پراکنده و آواره شده بودند را به جایگاههای خود برگرداندم و خانههای ویران آنان را آباد کردم. همه مردم را به همبستگی فرا خواندم. همچنین پیکره خدایان سومر و اَکَـد را که نَـبونید بدون واهمه از خدای بزرگ به بابل آورده بود، به خشنودی مَردوک خدای بزرگ و به شادی و خرمی به نیایشگاههای خودشان بازگرداندم. بشود که دلها شاد گردد. بشود، خدایانی که آنان را به جایگاههای مقدس نخستینشان بازگرداندم، هر روز در پیشگاه خدای بزرگ برایم زندگانی بلند خواستار باشند. بشود که سخنان پر برکت و نیکخواهانه برایم بیابند. بشود که آنان به خدای من مَردوک بگویند: ‘‘ به کورش شاه، پادشاهی که ترا گرامی میدارد و پسرش کمبوجیه، جایگاهی در سرای سپند ارزانی دار.’’ من برای همه مردم جامعهای آرام فراهم ساختم و صلح و آرامش را به تمامی مردم اعطا کردم. [ شنبه 92/10/14 ] [ 9:40 عصر ] [ اکبر زارع ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |